www.iiiWe.com » یک شعر بسیار زیبا

 صفحه شخصی رسول مرادخواهی   
 
نام و نام خانوادگی: رسول مرادخواهی
استان: تهران - شهرستان: تهران
رشته: کارشناسی عمران - پایه نظام مهندسی: سه
تاریخ عضویت:  1389/01/05
 روزنوشت ها    
 

 یک شعر بسیار زیبا بخش عمومی

6

شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم



اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی




یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت
، تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده
، تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته
، به پایش خار بنشسته



و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود



ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود




نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش



افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودندش






اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را
، بسوزانند
شود مرهم برای دلبرش
، آندم شفا یابد



چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را




بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من


بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من




به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و
به ره افتاد و او می رفت
، و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها
شکر می کرد
، پس از چندی






هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت
به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟




در این صحرا که آبی نیست
به جانم ، هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من
برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست


واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و
من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم


دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو ؟


و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه


مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت
نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت ، زهم بشکافت



اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد
زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را
به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی
دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و شیدایی
و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد
یکشنبه 10 بهمن 1389 ساعت 10:08  

 آراء    
 

محمد افقری ، محمد نجفی ، هومن باغبان ، شکوه هوشمند ، شادین امانی ، سید ابراهیم موسوی نژاد

 نظرات    
 
صاحبه جلالی 20:27 یکشنبه 10 بهمن 1389
8
 صاحبه جلالی
بسیار زیبا
محمد مهدی مدرس نیا 00:14 دوشنبه 11 بهمن 1389
4
 محمد مهدی مدرس نیا
شاعر این شعر؟؟؟؟
رسول مرادخواهی 12:48 دوشنبه 11 بهمن 1389
6
 رسول مرادخواهی
نمیدونم آقای مهندس اما شعر بسیار زیبائیه. من هم کنجکاو بودم بدونم اسم شاعر رو .
محمدرضا دانائی یزدی 14:48 سه شنبه 12 بهمن 1389
2
 محمدرضا دانائی یزدی
خیلی زیبا و عالی بود.ممنون
سعید حدودی 14:17 چهارشنبه 13 بهمن 1389
1
 سعید حدودی
خسته نباشید جالبه
سید مسعود برقعی 16:29 چهارشنبه 13 بهمن 1389
1
 سید مسعود برقعی
خیلی زیبا و پر حس بود.مرسی